زینبزینب، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 15 روز سن داره

زینب بانو

شب تاریک و بیم موج و گردبادی چنین هایل

چهارشنبه 30 مهر 93 27 ذی الحجه دیشب شب سردی بود. در زندگی من و تو طوفانی به پا بود که تا به حال سابقه نداشت. گوشهای نازنین تو هوهوی آزاردهنده ای را شنید که تا به حال هرگز نشینیده بود و چشمان پاک و معصومت دیدن اخم ها و اشک هایی را تجربه کرد که غبار را برایش به ارمغان می آورد. در تب و تاب بادهای سهمگین به این طرف و آنطرف رفتیم تا اینکه من تسلیم شدم و تو را رها کردم. و خودم در میان سیاهی و تاریکی رها شدم. باران میبارید اما از پاکی خبری نبود. چشمهایم شسته نمیشد. باز هم همه چیز سیاه و تاریک بود. راه میرفتم اما مقصدی نداشتم. پناهم خداست اما خدا که خانه ای در خیابانهای شهر من نداشت. پس راه رفتم و راه رفتم. هوهوی باد نبود و ر...
30 مهر 1393

کباب

دوشنبه 28 مهر 93 26 ذی الحجه خیلی وقته خورشید غروب کرده و صدای اذان در گوشم پیچیده اما بانو آمادگی لازم رو نداره که لحظاتی تنها باشه تا من بیام و با تو خلوت کنم. مامان و آبجی فاطمه اینجا هستن. از قبل وضو گرفتم و آماده ام. یک راست میام به سراغ سجاده سبز پهن شده روی زمین. سرم داغه داغه. تب؟! نه! تب ندارم شکر خدا. اما تا اقامه میبندم تمام صورتم خیس میشود. نمیتوانم کاری کنم. فقط اشک میریزم و آرام زیر لب زمزمه میکنم: بسم الله الرحمن الرحیم ... فقط میتوانم با تو بگویم امتحانات گاهی وقتها سخت است دستهای ما را بگیر این روز ها مردی در کنار من است که از شدت خستگی و فشار کاری و درسی نمیداند چه بکند. گاهی حرفهایی میزند و بهانه هایی میگ...
29 مهر 1393

فدای دستان شما

دوشنبه 21 مهر 93 18 ذی الحجه.عید غدیر خم سرور و مولای من امروز بزرگترین عید شیعه است. ولایت شما اعلام شد و دین ما به واسطه ولایت گرانقدرتان به کمال رسید.  3 روز از همه بیعت گرفتید اما خیلی از همان هایی که بیعت کردند در کنار شما نمانند. حیف دستهایی که فوق ایدیهم بود و در دستان آنها قرار گرفت. فدای دستان شما!  دل ما به تصور این هم شاد میشود که دستهای شما در دستان رسول برگزیده خدا در آسمان بلند شود و ندای من کنت مولاه فهذا علی مولاه همه جا شنیده شود. مولای خوبم اما امروز گاه گداری دلم گرفت میان گریه خندیدم. ولیّ زمان من کجاست؟ در این عید بزرگ صاحب عصر من چه میکند؟ وقتی میگویم اَتمِم نعمتَک بتقدیمک اِیّاه یعنی ن...
23 مهر 1393

تولد یک فرشته

جمعه 4 مهر 1 ذی الحجه با اینکه دیشب مرتب تا صبح با ناله از خواب بیدار میشدی ولی از صبح ساعت 8 با من بیدار شدی. من در حال رسیدگی به آشپزخانه بودم و در حد خانه تکانی مرتبش میکردم و مشغول دستمال کشی و گردگیری و لکه گیری بودم. شما رو هم با دادن یه سری وسایل به دستت سرگرم میکردم. مثلاسه تا نی که از نی های تولدت مونده بود، مشمای رنگی، بیسکویت و چوب شور و... . از ظهر یه مقدار بوقلمون با استخوان رو گذاشتم بپزه. شما خوابیدی اما مرتب توی خواب شیر میخوردی و نذاشتی مامان بخوابم. ساعت 4 و نیم مامانم اومد خونمون. شما تازه بیدار شده بودی و منم همه کارهای آشپزخانه رو کرده بودم و داشتم جاروبرقی میکشیدم. مامانی کلی خرید کریده بود. باباعلی هم اومد. ...
23 مهر 1393
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به زینب بانو می باشد